![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
یاس رها
کل بازدیدها : 2112 (::) بازدیدهای امروز : 3 (::) بازدیدهای دیروز : 1
vدرباره خودم v
vلوگوی وبلاگ v
vفهرست موضوعی یادداشت ها v
زیباست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ . عاشق باشید . علت بد بختی بشر نه استبداد است نه استثمار است و نه استعمار بلکه .
vمطالب قبلی v
vاشتراک در خبرنامه v
سلام به دوستای خوبم من امروز این وبلاگ جدیدو ساختم
¤ نویسنده: فرشته
88/8/8 ساعت 5:31 عصر
نظرات دیگران ()
ته باغ ما ، یک سر طویله بود . روی سر طویله یک اطاق بود ، آبی بود.
اسمش اطاق آبی بود (می گفتیم اطاق آبی) ، سر طویله از کف زمین پایین تر بود. آنقدر که از دریچه بالای آخورها سر و گردن مالها پیدا بود. راهرویی که به اطاق آبی می رفت چند پله
می خورد . اطاق آبی از صمیمیت حقیقت خاک دور نبود ، ما در این اطاق زندگی می کردیم. یک روز مادرم وارد اطاق آبی می شود. مار چنبر زده ای در طاقچه می بیند ، می ترسد ، آن هم چقدر . همان روز از اطاق آبی کوچ می کنیم ، به اطاقی می رویم در شمال خانه، اطاق پنجدری سفید ، تا پایان در این اتاق می مانیم، و اطاق آبی تا پایان خالی می افتد.
در رساله Sang Hyang Kamahayanikanکه شرح ماهایانیسم جاوا است . به جای mordaها در جهات اصلی نگاه کن . "فقدان ترس" در شمال است. مادر حق داشت که به شمال خانه کوچ کند . و باز می بینی "ترحم" در جنوب است. هیچ کس اطاق آبی را نکشت .
در بودیسم جای Lokapalaها را در جهات اصلی دیدم. رنگ آبی در جنوب بود. اطاق آبی هم در جنوب خانه ما بود . یک جا در هندوبیسم و یک جا در بودیسم. رنگ سپید را در شمال دیدم، اطاق پنجدری شمال خانه هم سپید بود . چه شباهتهای دلپذیری ، خانه ما نمونه کوچک کیهان بود ، نقشه ای cosmogoniqueداشت. در سیستم کیهانی dogonهای آفریقا ، جای حیوانات اهلی روی پلکان جنوبی است ، طویله ما هم در جنوب بود.
مار در خانه ما زیاد بود ، گنجی در کار نبود ، من همیشه برخورد با مار را از پیش حس کرده ام. از پیش بیدار شده ام. وجودم از ترس روشن شده است. می دانم که هیچ وقت از نیش مار نخواهم مرد.
در میگون ، یادم هست ، روی کوه بودیم ، در کمر کش کوه
می رفتیم. یک وقت به وجودم هشداری داده شد ، رفتم به بر و بچه ها بگویم در سر پیچ به ماری می رسیم ، آن که جلو می رفت فریاد زد : مار. و یک بار دیگر ، در آفتاب صبح ، کنار دریاچه تار روی سنگی نشسته بودم . نگاهم بالای زرینه کوه بود ، از زمین غافل بودم ، به تماشا مکثی داده شد . پیش پایم را نگاه کردم : ماری می خزید و می رفت. کاری نکردم ، مرد Tamoul نبودم که دستها را به هم بپیوندیم. یک mantra از آتار و اودا بخوانم. و یا بگویم : Nalla Pambou .
در همان خانه کاشان ، که بچگی ام آنجا تمام شد ، خیلی مار دیده ام. یک روز نزدیک اطاق آبی بودم، گنجشکی غوغا کرده بود ، سرچینه بلند خانه که از گلوله های هواخواهان نایب حسین روزن روزن بود ، ماری می خزید، به لانه گنجشک سر زده بود ، بچه گنجشک را بلعیده بود ، خواستم تلافی کنم ، تیر کمان دستم بود ، نشانه گیری ام حرف نداشت . اما هر چه زدم نخورد. و مار در شکاف دیوار تمام شد ، در یک اسطوره ، مال Earaja ها ، ماری به شکارچی تیرهایی هدیه می کند که هرگز به خطا نمی رود ، دقت در نشانه گیری مدیون مار است . bina که شکارچیان کارائیب و آرداک و وارو با خود دارند ریشه در خاکستر مار دارد. نباید به روی مار نشانه رفت .
آن همه مار دیدم ، هرگز نکشتم ، نتوانستم ، زبگفرید اژدها کشته بود ، نزدیک ننده ، زیر درختهای توت ، یک مار جعفری دیدم ، ایستادم ، نگاه کردم تا لای علف ها فراموش شد ، اما چیزی که ندیده بودم ، یک روز نزدیک سر طویله ، دیدم : دو مار به هم پیچیده ، نقش سنگهای Nagakkal ، استعاره ای از معنویت آمیزش بارور ، Mercure خواست دو مار رزمنده را سوا کند ، چوبدست طلایی خود را میانشان انداخت ، بی درنگ هر دو آرام و هماهنگ دور چوبدست پیچیدند ، انگار هر مس ، در سرزمین قصه ساز آرکادی ، با چوبدست خود دو مار را از هم سوا کرد ، جرات کشتن در ترس من گم بود ، من بچه بودم ، هرکول ده ماهه بود که با هر دست یک مار خفه کرد ، من هرکول نبودم ، خواستم با ترکه ای که دستم بود جفت را بکوبم ، ترسیدم : اگر ضربه من نگیرد ، آن وقت چه می شود ، انگار صدای آکریپا بلند بود ، Cornelius Agrippa گفته بود : " مار با یک ضربه نی می میرد ، اگر ضربه دوم را بزنی جان می گیرد . دلیلش چیزی نیست مگر تناسبی که اعداد میان خود دارند " شاید با یک ضربه نمرد ، فضیلت تعداد تا کجا بود ، من امروزی از دانش سری اعداد چه دور افتاده ام ، مصریها و مردم کلده آن را بسط دادند ، چینیها شناخت عمیقی از آن داشتند .
دویدم تا اطاق سر حوضخانه در آن طرف باغ ، عموی کوچک را صدا کردم ، تفنگ دولول سر پر خود را برداشت و با من تا سر طویله دوید ، مارها را دیدیم ، عمویم نشانه رفت ، عمویم معنی دو مار به هم پیچیده را بلد نبود ، نه از اساطیر خبر داشت ، و نه تاریخ ادیان خوانده بود ، در چاردیواری خانه ما لفظ Ahimsa یا معادل آن بر زبان نرفته بود ، قوس قزح کودکی من در بیرحمی فضای خانه ما آب می شد ، عمویم نمی دانست که برخورد با دو کبرای به هم آمیخته برای هندوی جنوب چه معنی بلندی دارد ، تا ببیند خود را کنار می کشد ، دستها را به هم می پیوندد، زانو می زند ، و دعایی می خواند . هندی آمیزش دو حیوان را گرامی می دارد. به همان شکل که همزیستی انگل وار پاره ای از گیاهان را ازدواج
می شمارد ،در آتارداودا . اشوتا انگلی سامی می شود تا تولد یک فرزند نرینه هست شود ، در مهابهاراتا ، pandu دچار لعنت شد و در هماغوشی از پا درآمد . چون غزال به جفت پیوسته ای را کشته بود ، عمویم اینها را نمی دانست .
نمی دانست که اگر در اسطوره میسوری علیا مار ریشه دو درخت را نمی جوید . دو درخت ، پدر و مادر مردمان ، نزدیکی نمی کردند و آدم درست نمی شد. از رابطه مار و آب و باروری خبر نداشت ، نه به چشم اهل هند نه به دیده بومیان آمریکا و ... نخوانده بود که در کیمیاگری دو مار به هم پیوسته گوگرد و جیوه اند. در راه خلق کیمیا،
که یونانیها به مار نیروی شفابخش نسبت می دهند ، لیگورها با مقایسه مار و جویبار به rite باروری فکر می کنند ،ourouboros ، مار سر به دم رسانده ، زندگی بی فساد معنی می دهد ، نو آغازی همیشگی همه چیز ، در قصه غریق افسانه فرعونی مار است که دریانورد مغروق را نجات می دهد ، مار بزرگ درخت Hesperides را پاس می دهد. کبرا دریای Acvzttha است.
عمو گوته را نمی شناخت ، مار سبز را نخوانده بود ، خزنده ای که سنگ های طلایی می بلعد ، و تابان می شود . و چهارمین راز را برای پیران فانوس افشا می کند .وقتی که زندگی اش را نثار
می کند ، تنش بدل می شود به جواهر تابناک ک خود پل
می شود . و نه این افسانه sologne را که در آن همه ماران سرزمین هر سال گرد می آیند تا الماس بزرگی بسازند که رنگ های قوس قزح را باز می تابد. از "مار آتشین" هم حرفی نشنیده بود . و نه از کوندالی نی که آتش مایع است ، و مار است. نیروی کیهانی نهفته است که یوگا بیدارش می کند . و جایش دایره کل است . انگار نیمی از هجای Om. عمو با نام قبالا بیگانه بود هم با معنی مار در احادیث قبالا.
¤ نویسنده: فرشته
88/5/24 ساعت 2:50 عصر
نظرات دیگران ()
¤ نویسنده: فرشته
88/4/31 ساعت 12:1 عصر
نظرات دیگران ()
the address
the rider asked in the twilight where is the friends house
heaven paused
the passerby bestowed the flood of light on his lips to darkness of sands
and pointed to a poplar and said
near the tree
is a garden - line greener than Gods dream
where love is bluer than the feathers of honesty
walk to the end of the lane which emerges from behind puberty
then turn towards the flower of solitude
two steps to the flower
stay by the eternal mythological fountain of earth
where a transparent fear will visit you
in the flowing intimacy of the space you will hear a rustling sound
you will see a child
who has ascended a tall plane tree to pick up chicks from the nest of light
ask him
where is the friend s house؟
****
نشانی
«خانه ی دوست کجاست ؟» در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه ی نوری که بع لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
نریسده به درخت ،
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است
و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت ابی است می روی تا ته ان کوچه که از پشت بلوغ ، سر به در می ارد،
پس به سمت گل تنهایی می پیچی ،
دو قدم مانده به گل ،
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی : کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا ،جوجه بر دارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانه دوست کجاست)
¤ نویسنده: فرشته
88/4/26 ساعت 7:13 عصر
نظرات دیگران ()
روح و عشق هر دو در یک زمان موجود شدند و از مکون در ظهور امدند ، روح را بر عشق آمیزشی پدید آمد و عشق را با روح آویزشی ظاهر شد ، چون روح به خاصیت در عشق آویخت ،عشق از لطافت بدو آمیخت . به قوت آن آویزش و آمیزش میان ایشان اتحاد پدید آمد، ندنانم که عشق صفت شد و روح ذات ، یا عشق ذات شد و روح صفت . حاصل هر دو یکی شدند . چون تابش جمال معشوق از اول دلربانی پدید آمد ،عشق با روح بر گفت و شنید آمد ، چون یکی به باد نسبت داشت و دیگری به آتش ،باد آتش می افروخت و آتش مرا ورا میسوخت ، حاصل آتش غالب شد و هوا مغلوب بماند و آیه لا بتقی و لا تذر بر وجود خواند . عشق غالب شده ی چون به پرتو از معشوق رسید مغلوب شد به این سبب نتوان دانست که عشق با عاشق ساخته تر از آن بود که با معشوق ، زیرا که عشق بر عاشق امیر است اما در قبضه ی اقتدار معشوق اسیر است
در قبضه ی قدرتت اسیرم دانم چون نیست پدیدای پسر درمانم
عشق تو امیرست کنون بر جانم بیچاره شدم منتظر فرمانم
در حال مغلوبی روا بود که عاشق را پروای رفتن به در معشوق نبود اگر چه داند که معشوق از کمال جلال به نزد او نیاید و این از ان بود که از مغلوبی او را در خود یابد و این حال به دشواری دست دهد از انکه عکس معشوق در ایینه مصفای دل دائم الحضور بود
¤ نویسنده: فرشته
88/4/25 ساعت 12:48 صبح
نظرات دیگران ()